شاید الان دارم میفهمم چرا در رفتنمون انقد رنجه. ادما کشور عوض میکنن و انگار زندگیاشونو تفریحاتشون خیلی تغییری نمیکنه. ولی ما از یه دنیایی میریم به یه دنیایی که عمیقا متفاوته و هیج رنگ و بویی از دنیای خودمون نداره. غریب میشیم، مریض میشیم، دلتنگی میفشرتمون، میکشتمون، میریزتمون گمکشته میشیم بین ادما و خیابونا و نشونه ها نیستن اونجاس که بخشی از وجودمون میمیره. بعد یه دنیای جدید میسازیم، جون میککنیم، میخندیم یه ذره، لذت میبریم و یادمون میره، عادت میکنیم
ولی امان از برگشت. اون روز که بوی اشنا به مشاممون میخوره. بوی اشنای ادما، بوی اشنای خیابونا، کوچه پس کوچه ها، مغازه ها، کافه ها ، زبان، موسیقی ، حیاط خونه ها، حوض ، دیوارا ، صدای یاکریم، ادمها، ادمها ، بغل ادمها، چهره هاشون، دستاشون، بوی موهاشون، چشماشون، صدای واقعیشون، ضربان قلبشون . آی که یادت میاد و آی که باز هر چی ساختی یهو ترک برمیداره. باز پرت میشی تو برزخ و وقتی باز خدافظی میکنی میبینی که قلبت مچاله میشه، کوچیک میشه، اشک میشه، میریزه.
کاش انقد عمیق نبودیم.
من خود به چشم خویشتن میبنیم که جانم میرود.
درباره این سایت